محل تبلیغات شما
من آدم بی‌احتیاطی نبودم. جسور و شجاع بودم اما برای انتهاهای نامعلوم دیوانگی نمیکردم. ولی روزی باید دل به دریایی زد که هرکس توی دل خودش دارد و یک‌جاهایی حس می‌کند که اگر دلش را به آن نزند بعدا از حسرت خواهد مرد.دل به دریای تو زدن.تو آمدی و دستان سردم را در مامن گرمت فشردی هی در گوشم خواندی که نترس بیا هی قول دادی که چیزی نیستو اوائل آرام آرام  و بعد تندتند مرا بردی وسط اقیانوس. تا چشم باز کردم دیدم عمقمان خیلی زیاد است و مست قصه‌هایت نفهمیدم کی شد که دیگر پایم به زمین نرسید. ترس تمام وجودم را گرفت با هرجیغ دهانم پر از آب تلخ و شور میشد که بازگشتی و محکمتر در آغوشم گرفتی. نمیدانم چطور هربار می‌توانی تمام پل‌های خراب‌شده پشت سرت را به یک چشم بهم زدن از نو بسازی و دریا را در بی‌نهایت چشم‌های معصومت غرق‌تر کنی.پیش‌تر بردی‌ام از آن نقطه جز آغوشت پناهی نمیدیدم و حتی بارقه‌ای جز نگاهت که نمیدانم از اقیانوس عمیق‌تر بود یا چنان محو تماشای نفس‌هایت بودم که از یاد بردم حتی کپسول اکسیژن نیاورده‌ایم. ولی غمگینانه‌ترین قسمت این بود که من ته داستان را میدیدم و میفهمیدم که هربار نفس کشیدن در هوایت،یک نفس از جانم می‌کاهد اما نمیخواستم این حجم خوشبختی دیدن لبخندت را به ترس از آینده بفروشم.تو رفتی دلم دریای خون شد و بجای طعم شیرین لب‌هایت فقط مزه خون و تلخی در دهانم ماند. خفه شدم ته‌نشین شدم گیج ومنگ شنا یاد گرفتم و راه رفته را هرطور بود بازگشتم. به ساحل که رسیدم موج موهایت را از دور دیدم که باز به انتظارم نشسته‌بودی قوی و خشمگین همراهت آمدم تا برای بار هزارم به لانه ماری بروم که ۹۹۹بار امید داشتم مرده باشد. این بار فقط میخاستم نشانت دهم که من هم می‌توانم من هم شنا بلدم و همان‌جایی که دریای ۱۹ساله بی‌پروا را دفن کردم بگذارمت و بیایماما تو، پاره‌ی تنم را چطور میتوانستم به تماشا بنشینم تا دست و پا بزنی؟برگشتم و این بارهم حباب‌شیشه‌ایت شدم تا باران و تگرگ و آفتاب و امواجی که سر و صورتم را سرخ مینمودند مبادا خاطر تو را آزرده کنند اما چه کنم که دل کوچکت هرگز رضا به غم من نداد. 
حالا اینجا روبروی موهای باران‌خورده‌ و نامرتبت ایستاده‌ام و خنده‌ات را نفس میکشم که شاید جانی برای شنا کردن و بازگشتن به ساحل امن آرامِ دور از تو بودن بیابم اما گمان نمیبرم که قلب ناآرام مرا خلاصی از سیل قشنگی‌هایت باشد
فقط میدانم که بی‌همگان بسر شود بی تو به سر  نمی‌شود و انگار که قرار است حسرت قدم‌زدن کنارت در تمام این خیابان‌های زیبای باران‌خورده زیر آسمان گریه‌آلود گرمای دلچسب یک فنجان قهوه تکیه داده به شاه‌نشین شانه‌هایت تا ابد با وجودم عجین باشد.  

 

 

وقتي درآبي تا ميان دستي و پايي مي زدم اکنون همان پنداشتم درياي بي پاياب را!

من از نهایت شب حرف می‌زنم و از نهایت تاریکی...

و کسی نمی داند چه قدر فرصت باقی‌ست تا جبران گذشته کنیم دستم را بگیر! (شاملو)

تو ,دل ,دریای ,شدم ,شنا ,تمام ,را به ,دل به ,را در ,که من ,به ساحل

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها