باز هم رفتم و آمدم و جز تو و گرمای آغوشت پناهی نیافتم.باز هم رفتم و آمدم و دیدم هیچکس،تو نمیشود.یادمه چشمات آبی بودن یه روز.ولی آنوقتها نمیفهمیدم که آبی چشمانت فقط انعکاس دریا بود برای همین هم هرگز مقابلت هیچ پوششی نداشتم چون تو نیمه من نه؛ خود من بودی وقتی چشمانت مواج و خروشان و رام میشد وقتی به تو مینگریستم و خود دریا را میدیدم هرگز حس نکردم که تو ، دیگری هستی و من منم. بیا بنشین قدری برایت فروغ بخوانم بیا قدری دورم کن از مردم این شهر که اعتماد را در شیشه کردند تا از عطرش همه را خفه کنند و به بویش مستان را به دام بیندازند به گناه اعتماد.!بیا که دلم برای کنارت نشستن و از دریای نهفته بی قرارم گفتن بس تنگ است مرا بشوی با شراب موجها.ساحل آرام این مواج آشفته باش که جز تو کناری نمانده برایم. این مسافران هرروزه قایقهای دروغین نمایشی که تو نمیشوند دریا پادشاهش را میخواهد تا رام شود.!
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی؟ مرو به خشک که دریای با صفات منم ؟
وقتي درآبي تا ميان دستي و پايي مي زدم اکنون همان پنداشتم درياي بي پاياب را!
من از نهایت شب حرف میزنم و از نهایت تاریکی...
و کسی نمی داند چه قدر فرصت باقیست تا جبران گذشته کنیم دستم را بگیر! (شاملو)
تو ,دریا ,منم ,هم ,بیا ,دریای ,جز تو ,که تو ,آمدم و ,و آمدم ,رفتم و
درباره این سایت