تاریک است؛نه از آن تاریکیها که بشود آن را با چراغی که مهربانی به خانهام میآورد یا دریچهای که از آن به ازدحام خوشبختی بنگرم کاست. نه ،یک جور تاریکی عجیب مخلوط با سکوت کر کننده،یک جوری که حتی نمیدانی به کدام جهت میدوی یا با چه قرار است مواجه شوی،یک جور سیاهی مطلق که یقین دارم مرا میبلعد و نیستترم میکند اما خلأ درونیم مرا فرامیخواند تا به سوی سیاهچالههایی بدوم،بیهدف، که با خلأ بیپایان ابدیت یکی شوم.
شاید هنوز کسانی درین ورطه نفس میکشند که به دنبال کورسویی موهوم- یا واقعی نمیدانم - میدوند یا شاید فراریهایی از تاریکی گریزانند اما من پشتسر و پیشرو را به یک اندازه سیاه و خالی میبینم. میدوم در پی هیچ بیهیچ رویای رنگارنگی. اگر بخواهم گذشته را توصیف کنم در اعماق ذهن مغشوشم یک تونل متصور خواهم شد؛تونلی که لاقل یک طرفه است لاقل در انتهایش یک نوری هویداست و اما آینده را سراسر مه گرفته؛نه از آن مههای جادههای شمال با سرمای دلچسب و دلگرمی چای و آش و کرختی تعطیلات و فرغت موقتی از کارو دنیا،نه ،یک مه غلیظ که وقتی تعطیلات تمام شد در راه برگشت ، رسیدن یا نرسیدنت را مسئله میکند وقتی گردنههای پشت سرهم را با دلنگرانی طی میکنی و حتی به ذهنت خطور نمیکند ک ممکن است یک گاو جلویت مشغول چریدن باشد یا قرار است توله گوزن شیردهی را بیمادر کنی یا مثلا با سر بپری توی بهشت درههای بکرش. بله آینده برای من تداعیگر یک کلمه است: دلهره که حتی با اوصاف امیدوارانه مادرم هم ترس و دلپیچه به جانم خوره میزند. اینجا هنوز تاریک است؛گرچه هنوز به درجهای ازسیاهی شب که روحمان اوج میگیرد به ناکجا آبادهای خفته ذهن نرسیدیم اما اینجا در قلب من همیشه همهچیز سیاه و پوچست؛همین است که از دعوت مهمان هراسانم مبادا باعث آزار آدمهای دنیاهای رنگی که چشمو گوششان به این تاریکی و سکوت عادت ندارد بشوم.آخر هرکه قدم به این وادی میگذارد نخست آتشی برمیفزاید به خیال اینکه نجاتم دهد غافل ازینکه مانند آنها چشمان من هم در روشنایی کمسو میشود و سرمای جانسوز این بیابان بی سروته هرگونه گرما و امید و روشنی یی را در خود میمکد.
اشتراک گذاری در تلگرام
بالاخره زد و ما هم یک بار شده خواب خوب دیدیم البته توی خوآب هم خب محض خداحافظی بود که در آغوشم گرفت و با بوسهای بدرقه شدم :)) ولی همین هم غنیمتی بود فقط این هم نبود کلی اتفاقات زیبا افتاد و کلی خوش گذشت تا بالاخره کله سحر سرحال بلند شدیم که یک زندگی تازه بسازیم و برای ۵هزارمین بار آدم شویم که یکهو با مسیجش مواجه شده بودیم که خیلی تلختر از خواب و خداحافظی و این چیزها بود سرتان را درد نیاورم که خب چگونه تا ظهر درگیر بودیم و اینها و عصر هم بالاجبار به تفریح جدید کشف شده -رانندگی- روی آوردیم حالوهوامان عوض شود!خب مسئله اصلی اینست که الان اگر بنا میشد چیزی را تغییر دهم برمیگشتم به ترم۱و درست پیش میرفتم نه اینکه عاشق تو نمیشدم باشد اصلا ارادی یا غیرارادی هرچه، من عشق را نقطه پشیمانی نمیشمارم اما میدانی؟ته رویایمان مگر شیراز آمدن نبود؟مگر زر نمیزدم که شیراز حالم خواهدشد و عوض خواهم شدو ولی نه خب فیالواقع هیچ تغییر خاصی نکردم حتی از پارسال و آن حادثه سهمگین اصلا تولد آرمیتا نمونه بارز.یک سال بعد درست همان موقع درهمان مکان توسط همان آدم و سر همان موضوع اذیت شوی =)) اوج ترقیست! الان هم هی فکر میکنم که بهتر بود میماندم ولی قطعا آسمان همه جا همین رنگ است و آدم خوشال و موفق همه جا میتواند باشد و همه اینها کشک است ولی خب دل است دیگر هی میخواهد بگوید مرغ همسایه غاز است بلکه گندهای خود را تسکین دهد.حنانه میگوید خیلی بهتر شدهام بهتر هم میشوم ولی من میگویم هنش حرف است و خوشا آنانکه بیسخن،بهترینند.علیرضا نیز اعتقاد دارد همین که هنوز دارم میجنگم یعنی قویام فارغ از نتیجه.بهرحال که خیلی ناراضیام از زیستن بیحاصل این۳سالو نیم البته لعنت هم برین زمانهای که تویی که مال من نبودی را نشانم داد و انقدر بد تا کرد ولی هیچ گردن تو نیست و همه را خودم به تنهایی ریدم.خسته خسته حتی تصوری از ادامه ندارم و حالی حتی.خب دیگر ساعت از ۱گرشته و قدری دیگر بیدار بمانم به سراغ مخدر و مسکنهای پشیمان کننده خواهم رف مثل آن شب سردسنگین که بار دگر در برابر زیبایی تو یک قدم جا مانتو.اصلا بحثش رانکمیمون که چقتاژههاوکه بنظرم .
اشتراک گذاری در تلگرام
از کدامین رنج بگویمت؟از جوانههای عشقی که نشکفته پرپرشان کردم از آن قهوهای که سرد شد و حسرت باهم نوشیدنش را خاک کردیم؟از کنارت نشستن و گوش سپردن به تو خیلی دوری» ؟ از تمام کوچههای بنبستی که رفتم از تمام درهای بستهای که زدم تا زندگییی بدون تو بیابم اما نشد که نشد و افسوس که همواره همه راهها به تو ختم میشوند.و هر درخششی جز برق چشمان قشنگت سراب بود که بیهدف ب سویش دویدم و فقط تشنهتر شدم! چه از بزرگی این دنیا کم میشد اگر کلیدی برای باز کردن نگاه قفل شدهام در بیکرانی چشمانت که حتی دریا در برابرش حقیر است و کم میآورد و گم میشود و نمیخواهد حتی که پیدا شود نداشت؟ زمین به آسمان میآمد اگر اینجا در بر من تکیه به گرمای شوفاژ میدادیم و برایت قصه میگفتم تا تلخی لبهای شیرینتر از قندت را که مدتهاست از من فروبستهای و زمینم را به آسمان آورده؛ آرام از میان ببرم؟میدانم که روزهای توهم سپیدتر از من نیست میدانم که آرامش و قرار از دنیای توهم رخت بسته اما به من بگو؛ چه طوفانی در دریایی که در تو غرق شده میشود اگر فقط موجی خاطر تو را آشفته کند؟این دریا کنارهای جز کنار تو ندارد برای آرام گرفتن انگار که هرچه هرکجا هرکس خروشی در آن ایجاد کند وقتی به ساحل تو میرسد در دم قرارش را باز مییابد. حال وای که بگندد نمک!این بار دیگر جایی نمیبرمت نه کلبهای دارم لای کاجها نه بالی برای پرواز حتی حالی برای بستنیفروشی دهه۴۰ی مان نمانده برایم. دنیای این روزهایم سخت پریشان است اما عهد میبندم ای که چشمانت بیکرانترین آبی روزگارانم است عهد میبندم که با همه بیسامانیام سر و سامانت میشوم تا سگرمههای درهمت را بدل به آن لبخندهای دلبرانهای کنم که فخر ردیف مرواریدهای به بندکشیدهات را میفروشند به هر جنبدهای که بخت یارش نبوده تا تو را بشناسد و گرمای دستانت قلب نیمهجانش را ذوب کند (آخر این ۳۰۰گرم عضله چه ارزش تپیدن در قدمهای تو را دارد!)
اشتراک گذاری در تلگرام
نمیدانم چندبار به زانو در خواهی آمد چندین و چند باره حاضری زندگیت را بریزی پای این درد مشترک این تلخترین قصه تکراری دنیا.هردفعه وقتی میشنیدم که عشق فقط یک بار است مقاومت میکردم که اصلا چنین چیزی نمیشود که تا آخر عمر دیگر عاشق نشویم و مگر میشود اینهمه عشق پایدار اطرافمان همه بار اول بوده باشد! نه؛ اکنون دریافتم که چیزی که تغییر میکند و فقط اولین بار است که در دام آن میافتیم اعتماد است اعتماد به کامل بودن معشوق ااتحاد به بی پردگی به بی فکری به اینکه هیچ حجابی بین منو تو نباشد.و هیچ ۲پایی هم به بی نقصی تو آفریده نشده.اما حیف که واقعیت را زود فهمیدم که هیجکس کامل نیست حتی تو اشتباه کردی و وقتی دیدم که قشنگترین چشمان جهان هم دروغ میگویند و حتی گرمترین آغوش دنیا هم ماندنی نیست دیگر چگونه میتوان به سورههای رسولان سرشکسته پناه آورد؟و دیگر چگونه میتوانم زمینییی را به اندازه تو دوست بدارم؟چگونه میتوانم بازهم بیپروایی کنم؟زین پس همهچیز طعم مراقبت و محافظت و ترس دارد اما فقط امیدوارم که باز هم گیسوانم را در باد شانه بزنم و دوباره باغچهها را بنفشه بکارم و روی لبه تیغ بدوم بی مهابا.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت