از کدامین رنج بگویمت؟از جوانههای عشقی که نشکفته پرپرشان کردم از آن قهوهای که سرد شد و حسرت باهم نوشیدنش را خاک کردیم؟از کنارت نشستن و گوش سپردن به تو خیلی دوری» ؟ از تمام کوچههای بنبستی که رفتم از تمام درهای بستهای که زدم تا زندگییی بدون تو بیابم اما نشد که نشد و افسوس که همواره همه راهها به تو ختم میشوند.و هر درخششی جز برق چشمان قشنگت سراب بود که بیهدف ب سویش دویدم و فقط تشنهتر شدم! چه از بزرگی این دنیا کم میشد اگر کلیدی برای باز کردن نگاه قفل شدهام در بیکرانی چشمانت که حتی دریا در برابرش حقیر است و کم میآورد و گم میشود و نمیخواهد حتی که پیدا شود نداشت؟ زمین به آسمان میآمد اگر اینجا در بر من تکیه به گرمای شوفاژ میدادیم و برایت قصه میگفتم تا تلخی لبهای شیرینتر از قندت را که مدتهاست از من فروبستهای و زمینم را به آسمان آورده؛ آرام از میان ببرم؟میدانم که روزهای توهم سپیدتر از من نیست میدانم که آرامش و قرار از دنیای توهم رخت بسته اما به من بگو؛ چه طوفانی در دریایی که در تو غرق شده میشود اگر فقط موجی خاطر تو را آشفته کند؟این دریا کنارهای جز کنار تو ندارد برای آرام گرفتن انگار که هرچه هرکجا هرکس خروشی در آن ایجاد کند وقتی به ساحل تو میرسد در دم قرارش را باز مییابد. حال وای که بگندد نمک!این بار دیگر جایی نمیبرمت نه کلبهای دارم لای کاجها نه بالی برای پرواز حتی حالی برای بستنیفروشی دهه۴۰ی مان نمانده برایم. دنیای این روزهایم سخت پریشان است اما عهد میبندم ای که چشمانت بیکرانترین آبی روزگارانم است عهد میبندم که با همه بیسامانیام سر و سامانت میشوم تا سگرمههای درهمت را بدل به آن لبخندهای دلبرانهای کنم که فخر ردیف مرواریدهای به بندکشیدهات را میفروشند به هر جنبدهای که بخت یارش نبوده تا تو را بشناسد و گرمای دستانت قلب نیمهجانش را ذوب کند (آخر این ۳۰۰گرم عضله چه ارزش تپیدن در قدمهای تو را دارد!) وقتي درآبي تا ميان دستي و پايي مي زدم اکنون همان پنداشتم درياي بي پاياب را!
من از نهایت شب حرف میزنم و از نهایت تاریکی...
و کسی نمی داند چه قدر فرصت باقیست تا جبران گذشته کنیم دستم را بگیر! (شاملو)
تو ,نشد ,آرام ,باز ,دریا ,آسمان ,تو را ,عهد میبندم ,به آسمان ,از تمام ,از من

درباره این سایت